نگارنده پس از مفهومشناسى واژه تجربه به ابعاد تجربه كه عبارتند از تجربه اخلاقى، زيبا شناختى، دنيامدارانه و تجربه حسى مىپردازد. بعضى از اين تجربهها به علتشباهت آنها با تجربه دينى سبب خلط و اشتباه گرديده است. مؤلف سپس به واژه دينى بودن پرداخته و تجربه را زمانى دينى دانسته كه در حوزه و محدوده دين صورت گيرد و فاعل آن در توصيف حالات خود از مفاهيم و تعابير دينى بهره گيرد. آنگاه تجربه دينى را در گذر زمان به كنكاش نشسته و جنبش تجربه دينى را به شكل پديدارشناسى تجربه دينى با زمينههايى چون مكتب رمانتيك، نقادى كتاب مقدس، فلسفه كانت، تعارض علم و دين، مخالفتبا الهيات طبيعى مورد بررسى قرار داده و ابعاد تجربه دينى را در قالب روان شناختى، پديدار شناختى معرفتشناختى و بعد فلسفى مورد مداقه قرار داده است و حوزهاى را كه جهان غرب با نگاه تجربى به آنها نگريسته حوزه وحى و دين، دانسته و در پايان نقدهايى بر تجربه دينى وارد نموده است.
براى پاسخ به پرسش مذكور نخستبايد مقدماتى را از نظر گذراند تا با توجه به آنها بتوان نظرگاهى مطلوب نسبتبه جريان تجربهگرايى دينى پيدا كرد.
اولين گام، در پژوهشهاى علمى ايضاح مفهومى و توجه به مقام تعريف است. از اين رو نخستبه تعريف واژه «تجربه دينى» مىپردازيم.
تجربه معانى متعددى دارد گاهى اين واژه معناى آزمون را به ذهن تداعى مىكند. مثلا مىگوييم «فلانى شخص باتجربهاى است» . يعنى در طول زندگى خويش امور مختلفى را آزموده و با تجربه شده است. گاهى به معناى احساس به كار مىرود و اين اولين مرحله ادراك انسانى است. اين دو كاربرد عرفى و فلسفىاند. مجربات در اصطلاح منطقى، يكى از بديهيات ثانويه محسوب مىشوند. آنها قضايايى هستند كه عقل به واسطه تكرار مشاهده حسى حكم يقينى مىكند. (1) مثلا اگر گفتيم «فلز در اثر حرارت منبسط مىشود» موارد متعددى را ديدهايم كه هرگاه به فلزى حرارت داديم، در آن انبساط حاصل شد. اين امر در شرايط مختلف، زمانهاى متفاوت، مكانهاى گوناگون و در مورد فلزات مختلف و خلاصه در تمام اوضاع و احوال ممكن تكرار مىشود، تا به قطع و يقين برسيم كه علت انبساط فلز فقط حرارت است و نه چيز ديگر. از اينرو بعد از كشف علت اين قاعده، يقينآور خواهد شد.
«هى القضايا التى يحكم بها العقل بواسطة تكرر المشاهده منافى احساسنا فيحصل بتكرر المشاهدة ما يوجب ان يرسخ فى النفس حكم لا شك فيه كالحكم بان كل نار حارة» . (2)
اصطلاحات و اطلاقات مزبور در مباحث عرفانى و دينى مورد نظر نيست، واژه تجربه حتى در حوزه مباحث دينى و عرفانى هم داراى كاربردهاى متعددى است. (3) برخى اين واژه را برابر با پديدههاى مرموزى مىدانند كه همراه با جادو، سحر و غيبگويى رخ مىدهد. بعضى ديگر براى اين واژه دلالتى بر شنيدن اصوات و ديدن مناظر قائلند. همچنين كسانى هستند كه با در نظر گرفتن استعمال وسيعترى براى اين واژه آن را به معناى هر حادثهاى مىدانند كه تبيين و توضيح آن مبهم يا دشوار باشد. از سوى ديگر برخى كاربرد اين واژه را منحصر به حالتخاصى از آگاهى مىدانند كه از طريق شيوههاى خاص دروندينى بهدست مىآيد. بايد متذكر شد كه هيچيك از اين معانى چهارگانه هم در تركيب واژه «تجربه دينى» مراد نيست.
واژه تجربه در اينجا داراى معناى مخصوص است كه از سوى برخى فلاسفه دين تبيين شده است. هرد معتقد است كه معناى اساسى اين مفهوم كه در بحثحاضر به كار مىرود، نوعى «آگاهى بىواسطه از مقام الوهيت» است. (4) در چنين تجربهاى فرد با يك سلسله شرايط مادى مواجه است كه زمينه «مواجهه» فرد با خداوند را فراهم آورده است.
واقعيت آن است كه خداوند فعالانه براى انسان شرايطى فراهم مىكند تا اين شرايط، فرصت مواجهه با او را در اختيار انسان عارف قرار دهد. بنابراين خداوند تجربه عرفانى را از خلال تمهيد شرايط در اختيار مىگذارد و انسان از اين طريق است كه معرفت، تجربه و ارتباطى با او پيدا مىكند.
پيداست كه هرد ضمن تعريف واژه تجربه، تدريجا تجربه عرفانى را نيز مطرح مىكند و ناخودآگاه به آن بحث كشيده مىشود. به هر تقدير نتيجهاى كه از بحث هرد بهدست مىآيد اين است كه تجربه درواقع نوعى «مواجهه» يا «آگاهى بىواسطه» است. تجربه در اينجا نوعى رهيافت روحى، درونى، وضعيت روانى و گونهاى درگيرى مستقيم و آگاهى درونى از يك موضوع و وضعيت است. تجربه در اين بحث قضيهاى ذهنى نيست. به اين مثال توجه كنيد: فرض كنيد كسى در يك مسابقه ورزشى به عنوان بازيكن شركت داشته باشد، يا بهعنوان تماشاگر در ورزشگاه حاضر باشد، يا از طريق تلويزيون صحنههاى آن را ببيند و يا به گفتههاى گزارشگر راديو گوش فرا دهد. اگر اين چهار مورد را با يكديگر مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه فرد نخست چون در بازى مشاركت دارد، واجد تجربه حضور در اين واقعه است، اما ديگر افراد هرچند فهم و بصيرتى از بازى بهدست آوردهاند، اما فاقد تجربه حضور مستقيم هستند. تجربه «مواجهه مستقيم» ، «حضورى زنده» و «بودن در متن واقعه» است.
يكى از بهترين تعريفهايى كه براى تجربه شده است از آن ديويس است. وى در مقام تعريف اين واژه مىگويد:
«تجربه يك رويداد نفسانى است كه تقريبا زمانمند بوده در معرض صاحب تجربه قرار مىگيرد و او از آن تا حدى آگاه است» . (5)
حاصل آن كه تجربه يكى از رويدادها و حوادثى است كه در درون انسان به وقوع مىپيوندد. اين رويداد روحى بايد در چرخه زمان بگنجد و نيز صاحب آن لازم است از آن آگاهى نسبى تحصيل كند. اگر رهيافت، حالت و احساس درونى با شرايط مذكور رخ داد، به اعتقاد ديويس مىتوان آن را تجربه ناميد. در غير اين صورت آن حالت تجربه نخواهد بود، چه رسد به اين كه تجربه دينى يا عرفانى باشد.
آنچه از مجموع كلمات انديشمندان معاصر بهدست مىآيد، اين است كه تجربه از هر نوعى كه باشد يك مواجهه رودررو و بودن در متن زنده يك واقعه است. تجربه بدين معنا داراى خصوصيات و ويژگىهايى است از جمله اينكه:
اولا: آن واقعه هميشه براى او زنده و پوياست و متن حادثه هرگز براى او خاموش، ساكت و مرده و سرد نمىشود. او احساسى فعال و مؤثر نسبتبه آن يافته است.
ثانيا: تجربه به انسان احساس «همدلى» مىدهد. بدين معنا كه چون در متن واقعهاى حاضر بوده است فرد مشابه خود را بهخوبى درك مىكند و مىتواند به او بگويد «من تو را درك مىكنم» ثالثا: تجربه، آزمايش شخصى است. انسان بهطور انفرادى حالات تجربى را در درون خود مىآزمايد. بنابراين، تجربه امرى خصوصى و شخصى است و در اين صورت متن تجربه را نمىتوان به ديگران انتقال داد. هرگز نمىتوان متن تجربه را بستهبندى كرد و آن را روانه درون ديگران ساخت.
دامنه تجربه بس وسيع است و محدوده آن را طيفى وسيع از تجارب تشكيل مىدهد. در اين ميان، برخى از تجربهها با تجربه دينى ارتباط و شباهتى دارند كه همين، موجب خلط آنها با يكديگر مىشود. اين تجارب عبارتند از: (6)
يك) تجربه اخلاقى; ممكن استشخص نسبتبه عمل يا صفتى اخلاقى تجربهاى زنده پيدا كند، اما اين تجربه از تجربه شخص ديندار نسبتبه حقايق دينى متمايز است; زيرا:
اولا: وظيفه اخلاقى، وظيفه كلى انسان را بيان مىكند، اما وظايف دينى به وظايف جزئى فرد فرد انسانى مىپردازد.
ثانيا: تجربه اخلاقى، پاسخ به قانون اخلاقى است، حال آن كه تجربه دينى پاسخ به شخصى است كه قانون اخلاقى را بنا مىنهد.
ثالثا: اخلاق، مسؤوليت انسان در اين جهان است، اما تجربه دينى مسؤوليت انسان در برابر وحى خواهد بود.
رابعا: سرسپردگى و تعهد تجارب دينى بيشتر و گستردهتر است. در اين زمينه كىير كگارد در كتاب «ترس و لرز» تحقيقاتى دارد. (7)
دو) تجربه زيباشناختى: اگر شخص با يك اثر هنرى بىنظير مواجه شود، به تجربهاى زنده دست مىيابد كه بسى با شنيدن اوصاف آن اثر متفاوت است. تجربه استحسانى با تجربه دينى تمايزهايى دارد; چراكه:
اولا: تجربه زيباشناختى از بعد غايى برخوردار نيست، برخلاف تجارب دينى كه بعد غايى دارند.
ثانيا: تجارب هنرى صرفا تحسينبرانگيز و شگفتىآورند، اما تجارب دينى انسان را متعبد، سرسپرده و ملتزم مىكند.
ثالثا: هنر به انسان فقط احساس مىدهد، اما دين وقوف و آگاهى نسبتبه امر مقدس و متعالى اعطا مىكند.
سه) تجربه دنيامدارانه: دروازههاى قرن بيستم تجارب سكولاريسم را پيش پا نهاد. شخص غيردينى دنيا را بهگونهاى خاص تجربه كرده، با آن مواجه مىشود; برخلاف فرد مؤمن كه مواجهه و بينش متمايز نسبتبه دنيا دارد; زيرا:
اولا: دنيا را با هدف و غايت مىبيند.
ثانيا: كاملا به امر متعالى گردن نهاده و به آن سرمىسپارد، برخلاف تجارب دنيامدارانه. شخص غيرمؤمن، هدفى براى دنيا قائل نيست و در متن تجارب او خود دنيا، غايت است. همچنين براى او تعهد و تسليم بىمعناست.
چهار) تجربه حسى: در ادراك حسى، عالم محسوس بهطور زنده احساس مىشود. كسى كه محسوس را درك مىكند، داراى تجربهاى زنده و مواجههاى رودرروست و به روشنى با كسى كه با حافظه و خاطره به امرى محسوس منتقل مىشود، تفاوت دارد. لذا احساس و ادراك حسى مىتواند بهعنوان يك تجربه تلقى شود. پيداست كه هيچ يك از اين دستهها در اينجا مراد نيست. آنچه در اينجا مد نظر است، تنها تجربه دينى است.
دومين واژهاى كه در اينجا بهعنوان پسوند استفاده مىشود، دينى بودن است. براى اين كه بحث پيرامون ابعاد «دين» از قبيل تعريف دين، قلمرو دين، منشا دين به درازا نكشد، به اجمال مىتوان گفت تجربه، زمانى دينى است كه غير از تجربههاى متعارف بوده و متعلق آن موجودى فوق طبيعى باشد. اگر موضوع تجربه، خداوند يا تجليات او باشد و بهنحوى در ارتباط با خداوند قرار گيرد يا خداوند بهعنوان حقيقتى غايى در آن رخ بنماياند، تجربه، دينى خواهد بود. همچنين در تجربه دينى لازم است كه فاعل تجربه در توصيف آن از واژههاى دينى استفاده كند.
بنابراين تجربه زمانى دينى است كه:
اولا: در حوزه و محدوده دين صورت گيرد.
ثانيا: فاعل آن در توصيف حالات و تجارب خود از مفاهيم و تعابير دينى بهره برد.
ممكن است متعلق تجربهاى از محتواى متون دينى نباشد، ولى در عين حال آن تجربه، دينى باشد. مثل اينكه شخصى خاك باغش را زيرورو مىكند. در اين هنگام درمىيابد كه اگر ريشههاى درختى را كه در آن نزديك است از خاك درنياورد آهسته آهسته پيشروى مىكند و سبزىهاى او را از بين مىبرد. ممكن است آن شخص با مشاهده اين پديده نسبتبه نحوه پيشروى گناه و تسلط و نقش مخرب آن تجربهاى حاصل كند و اين تجربه تاثير دينى بر او باقى گذارد. از سوى ديگر، ممكن است گزارهاى علمى در متون دينى ديده شود و شخص دانشمند با اين گزاره علمى برخورد كرده و آن را به آزمايشگاه ببرد و به توفيقات علمى جالبى هم دستيابد، اما اين تجارب و يافتههاى علمى، او را به امر متعالى و حضور مافوق طبيعى منتقل نكند. بنابراين، تجربه دينى، تجربه هرآنچه در متون دين است، نيست. چنان كه ممكن است تجربه برخى از آنچه در غير متون دينى است، دينى باشد.
نگاه تجربى به دين در قرن نوزده به جريان عظيم فكرى تبديل شد. اين جريان فكرى حيات رسمى خود را با شلايرماخر (1834- 1768 م) آغاز كرد. در اين قرن عده كمى به اهميت وى واقف بودند. تقريبا يك قرن بعد از مرگ وى و با ترجمه كتاب معروف او بهنام «ايمان مسيحى» به زبان انگليسى، اهميتبرنامه شلايرماخر آشكار شد. به گفته كارل بارت «او مكتبى تاسيس نكرد، او عصرى را بهوجود آورد» . (8) البته روش برخى مصلحين كليسا با شيوه شلايرماخر شباهت تام داشت و اين نيز زمينه لازم را براى نظريه شلايرماخر فراهم كرد. از نهضتهاى پردامنه اصلاحات كليسا كه از قرن شانزدهم آغاز شد، كشف مجدد خدا بود. در آن زمان خدا موضوعى نبود كه درباره او تفكرات پيچيده و تاملات سخت و دشوار عقلانى انجام دهند. خدا وجودى بود كه همه با او سروكار داشتند و در همه كارهاى بشر نقش داشت. او از وراى كتاب مقدس با تك تك افراد بشر سخن مىگفت.
اولين شخصيتبرجسته اصلاحات كليسا يعنى مارتين لوتر (1546- 1483 م) ضد عقلگرا بود. وى ارسطو را با القابى تند از قبيل «مخترع افسانهها» ، «بز نر» ، «بت پرست كور» و «نابودكننده تعاليم پاك» مورد حمله قرار مىداد. (9) لوتر معتقد بود لطف الهى است كه انسان با آن از طريق مكاشفه به معرفتخدا مىرسد. نبايد به عقل اجازه داد تا مكاشفه را بگيرد. غير از لوتر، زوين گيلى (1531- 1484 م) در سوئيس و بعد از او كالوين (1564- 1509 م) در ژنو حركت لوتر را ادامه داد.
گفتنى است كه نظر مصلحين كليسا در حقيقت ادامه نظر آنسلم قديس است. آنسلم معتقد بود كه: «من ايمان مىآورم تا بفهمم.» انسان اگر از طريق تسليم مسيحى نشود، ممكن نيستبه ماهيت واقعى مسيحيت دست پيدا كند. شناخت دين، حاصل تجربه است و نه عكس آن. پيدا است كه اين نظريه به تقدم ايمان بر فهم و معرفت مىانجامد. (10)
به هر تقدير شلايرماخر با ارائه «الهيات ثبوتى» (positiv theology) بر آن شد تا تجربيات دينى را تجزيه و تحليل نمايد و ذات دين را از تجارب دينى بهدست آورد. به اعتقاد او جوهر دين چيزى غير از احساس توكل محض نيست. او بر همين اساس مساله گناه، نجات و خداپرستى را توجيه و توصيف نمود.
ساليان متمادى گذشت تا رودولف اتو، شلايرماخر را كشف كرد. ويليام جيمز با تاليف كتاب سرنوشتساز «تنوع تجارب دينى» در سال 1902 م، گامى ديگر در اين مسير برداشت. اين جريان بهدست فلاسفهاى چون پراود فوت، استيفن كاتس، سويين برن، ابلينگ، كالينگ وود، پل تيليش و كيركگارد ادامه يافت و به اين ترتيب جنبش تجربهگرايى دينى كه به شكل پديدارشناسى تجربه دينى آغاز شده بود، در قرن حاضر با توسعه و گسترش فزايندهاى دنبال شد، البته عواملى چند زمينهساز ظهور اين جريان فكرى شد كه مناسب استبه آن نيز اشارهاى اجمالى بشود.
در قرن هيجده و نوزده تفكر فلسفى به بنبست رسيده و استدلالهاى خشك و بىروح عقلى به شدت تضعيف شده و اساس خود را از دست داده بود. در چنين شرايطى نهضت رمانتيك ظهور كرد. (11) اين نهضتبا تاكيد بر احساسات، عواطف و امور ذوقى، مطلقانگارى عقل را مورد انتقاد قرار داد. رمانتيكها علىرغم تاكيد كانتبر ناشناختنى بودن «بودها» ، اظهار داشتند كه به مدد عواطف و احساسات مىتوان به ناگفتنىها و ناشناختنىها دستيافت. در اين عصر به امور احساسى مانند شعر، نقاشى و موسيقى توجه فراوان شد.
ظهور اين جنبش زمينهاى مناسب براى تاكيد بر عنصر احساس و عاطفه در زمينه دين نيز شد، شلايرماخر درواقع روح اين مكتب را به دين تعميم داد و بر اين اساس، قلب دين را تجربه دينى معرفى كرد.
در دو قرن اخير كتاب مقدس مسيحيان مورد انتقادهاى شديدى قرار گرفت. (12) اين انتقادها كه متنوع و روزافزون بود، فلاسفهاى نظير شلايرماخر را بر آن داشت مركز ثقل ايمان را از كتاب مقدس به درون قلب مؤمن انتقال دهند تا بتوانند به گمان خويش اصل دين را از آسيب برهانند. آنان معتقد بودند كه پيام اصلى كتاب مقدس، احياى تجربه دينى در انسان است.
كانت در نقد فلسفه خويش ضمن مخالفتبا الهيات طبيعى و اين كه مسائل دينى را بتوان از طريق استدلال عقلى و فلسفى ثابت كرد، دين را از محدوده عقل نظرى خارج ساخت و آن را در حوزه عقل عملى قرار داد. (13) وى آموزههاى دينى را تابعى از قوانين اخلاقى قرار داد بر اين اساس دين برآمده از اخلاق، دينى اخلاقى خواهد شد و دين اخلاقى، عاطفى، تجربى و شهودى خواهد بود. همچنين دين در اين تلقى به اخلاق تحويل مىشود. به عبارت ديگر نظريه تحويلگروى دين از ديدگاه كانت، اصالتى براى دين قائل نيست.
شلايرماخر ضمن مخالفتبا تحويلگروى كانتى، اصالت و استقلالى براى دين دست و پا كرد او و ديگر تجربهگرايان دينى، دين را در محدوده تجربه دينى جا داده و حوزهاى مستقل براى آن در نظر گرفتند.
با ظهور علم جديد و پيشرفتهاى فزاينده صنعت و علوم تجربى ناشناختهها و مجهولات بشر يك به يك آشكار شد. اين امر تعارضاتى را در ميان علم و دين ايجاد كرد. شلايرماخر كه به دنبال راه حلى براى اين معضل بود، نجات را در اين ديد كه حوزه دين را از حوزه علم مجزا كند تا اساس نزاع را بركند. از اينرو به دو نوع تجربه معتقد شد: تجربه دينى و تجربه علمى. گوهر دين، تجربه دينى است و اگر تعارضى ميان دين و علم دست مىدهد در محدوده باورها و اعتقادات دينى است، نه تجربه دينى كه اساس و مركز دين است. (14)
الهيات طبيعى كه ريشه در افكار و نظريات افلاطون و ارسطو داشت، نوعى تحليل و بررسى فلسفى دين بود، توماس آكويناس، الهيات وحيانى را از الهيات طبيعى جدا كرد. مكتب تجربهگرايى انگليسى و در راس آن هيوم با الهيات طبيعى مخالفت گستردهاى كرده است. در اين اوضاع و احوال كه الهيات طبيعى آسيبپذير شده بود، شلايرماخر براى مصونسازى اصل و كيان دين، مسائل مربوط به اثبات وجود خدا، روح، رستاخيز و امثال آن را از قلب دين بيرون راند و گوهر دين را نوعى تجربه دانست. وى با ارائه الهيات ثبوتى، زنده بودن دين را به حالت تجربه درونى و بعد عاطفى و احساسى دين دانست و از اين طريق بر آن شد تا ادامه حيات دين را تضمين كند.
در اين رهيافت، بعد تجربه دينى مورد دقت قرار مىگيرد. پارهاى از متفكران اين بعد را در ارتباط با ماهيت دين تلقى مىكنند. آنها معتقدند كه دين يك منشاء روانى و تجربى دارد. برخى از متفكران با طبقهبندى تجارب دينى به توصيف و تبيين روانشناختى آن پرداختهاند و پارهاى ديگر براى تجارب دينى بعد پراگماتيستى و عملى قائل شده و از آن در مددكارى دينى و روان درمانى مذهبى بهره بردهاند.
سوالهاى مهمى كه در محدوده پديدارشناختى تجربه دينى مطرح مىشود از اين قرارند: توصيف دقيق تجربه دينى چگونه است؟ آيا تجربه دينى از مقوله تجارب حسى است؟ آيا از سنخ احساسات انسانى است؟ توصيف دقيق تجارب دينى خاص چگونه است؟ آيا تجارب دينى از سنخ تجارب مينوى - به اصطلاح اتو - است؟ آيا از سنخ تجارب عرفانى است؟ ارتباط تجارب دينى با مساله گوهر دين چگونه است؟ بدين معنا كه اگر گوهر دين را تجارب دينى دانستيم، آن كه فاقد تجربه دينى است متدين نخواهد بود. همچنين هرآنچه خارج از محدوده تجارب دينى قرار گيرد جزء پوسته دين تلقى مىشود. البته بايد توجه داشت كه اگر ما گوهر دين را تجربه دينى دانستيم، در اين مورد درواقع از يكى از دستاوردهاى دينشناسى تطبيقى بهره بردهايم. حاصل آن كه پديدارشناسى دين براساس نگاه خاص و روشهاى پديدارشناسانه در صدد يافتن پاسخهايى براى مسائل مذكور است.
متفكرانى چون رودولف اتو، شلايرماخر، ميرچا الياده، ويليام جيمز و نلسون پايك در زمينه پديدارشناسى دين به تحقيقات وسيعى دست زدهاند كه حاصل آن چندين كتاب مهم و ماندگار در اين زمينه است. (15)
معرفتشناسى دينى از زاويهاى خاص به تحليل و بررسى مساله تجربه دينى مىپردازد. آنچه براى معرفتشناسى دينى در درجه اول اهميت قرار دارد، پاسخ به اين سؤال است كه آيا تجربه دينى مىتواند توجيهگر باورهاى دينى باشد؟ بدين معنا كه آيا تمام انواع تجارب دينى مىتوانند توجيهى براى باور دينى باشند؟ آيا تجارب دينى تمام انواع باورهاى دينى را موجه مىسازند؟ و اگر برخى از آنها را موجه مىكنند، ويژگى اين باورها كدام است؟ اگر تجربه دينى دليلى براى اثبات خداست، از كدام نوع ادله است؟
از عمده مسائلى كه در «معرفتشناسى تجارب دينى» مطرح است اين است كه آيا مىتوان از اين كه «من خدا را تجربه مىكنم» به اين نتيجه رسيد كه «پس خدا هست» . مساله مهم ديگر، زبان تجارب دينى است كه معرفتشناسى تجارب دينى در اين زمينه با مساله زبان دين در فلسفه دين گره مىخورد.
مشهورترين معرفتشناسان تجربه دينى كه نظرياتى در اين زمينه ارائه كردهاند، عبارتند از: آلوين پلانتينجا، ويليام آلستون و ريچارد سويينبرن. (16)
تجربه دينى در اين حوزه بعد فلسفى و عقلانى مىيابد از آنجا كه هدف فلسفه دين، اثبات و توجيه عقايد و باورهاى دينى است، فيلسوف دين به دنبال ادله و شواهدى است تا به اين هدف نائل گردد. تجربه دينى يكى از انواع ادله اثبات خدا است كه مىتواند توجه فيلسوف دين را به خود جلب كند.
بايد توجه داشت كه بعد فلسفى تجربه دينى و بعد معرفتشناختى آن از يكديگر متمايزند، در فلسفه دين هدف، اثبات باورهاى دينى است، اما در معرفتشناسى، هدف سالمسازى دليل است. آنچه فيلسوف دين بر آن تكيه دارد توجيه عقايد دينى است، اما آنچه مورد عنايت معرفتشناسى دينى است، يافتن شرايط توجيه يك دليل است.
اين كه دليل بودن دليل به چيست؟ و يك دليل چگونه موجه مىشود؟ ديدگاه ما در زمينه معقول و موجه بودن يك شاهد - مبناگروى - چيست؟ آيا اصولا باور قابل توجيه استيا نه و اين كه ما براساس چه ديدگاهى گزارهاى را صادق بدانيم؟ همه و همه در محدوده معرفتشناسى دينى مطرح است، اما اين كه فقط به دنبال اثبات خدا باشيم و اين كه از طريق جمع شواهد و ادله در صدد نفى و انتقاد از ادله مخالفين باشيم، در حوزه و قلمرو فلسفه دين جاى دارد. البته فلسفه دين از نتايج و دستآوردهاى معرفتشناسى دينى بهره مىبرد، ولى بايد توجه داشت كه اينها دو حوزه متمايزند.
همچنين بايد توجه داشت كه تجربه دينى در محدوده فلسفه دين از پديدارشناسى دين متمايز است; زيرا اولا پديدارشناسى دين با عقايد و باورهاى دينى درگير نيست، بلكه تنها به صور و پديدارهاى دينى بهعنوان نهادها، سمبلها و رموز نظر دارد، اما يك فيلسوف دين به دنبال توجيه و عقلانيتباورها و گزارههاى دينى است. ثانيا پديدارشناسى دين تنها توصيف مىكند، اما فلسفه دين افزون بر آن به دنبال تبيين نيز هست. ثالثا شيوه يك فيلسوف دين استفاده از استدلال و عقلانيت است، اما پديدارشناسى دين، از روشها و ابزارهاى خاص پديدارشناختى بهره مىبرد. (17)
جهان غرب در محدودهاى مختلف، نگاه تجربى پيدا كرد. مىتوان به دو محدوده كه از اهميتبيشترى برخوردار است اشاره كرد.
غرب نگاهى كاملا متمايز به وحى دارد. (18) بدين شرح كه انديشههاى دينى و انديشمندان متدين، غالبا به عقل احترام مىگذارند. آنها توانايىهاى خود را در نظرپردازى، ارائه استدلال و خلاقيت در زمينههاى گوناگون وامدار عقل دانسته و معتقدند انسان با استعداد از اين موهبت الهى است كه اطلاعات فراوان و متنوعى را از جهان اطراف خود بدست مىآورد.
كاربرد عقل در زندگى انسان موارد متعدد و فراوانى دارد. مثل اختراعات، غلبه بر بيمارىها و امراض مهلك، كشف قوانين و نواميس طبيعت و...، كه زندگى را براى بشر سهل و آسان نموده است، عقل همچنين در كشف حقايق دينى و معنوى به كار مىآيد. تاليف فلسفه با ايمان دينى، خود گواهى آشكار بر بازتاب و انعكاس تلفيق عقل و دين است. به روشنى مىتوان نمونهاى از اين آشتى را در آثار توماس آكويناس، مشاهده كرد. نظام حكمى - كلامى او و فلسفه اسكولاستيك بر عقل وى استوار بود. آكويناس عقل را پيشاهنگ و راهگشاى ايمان دينى مىدانست و براساس همين ديدگاه، براهين پنجگانه خويش را براى اثبات بارى به مدد عقل ارائه كرد.
اما مساله اين است كه بعضى معارف دينى به كمك عقل تحصيل نمىشوند، بلكه بايد از راه ديگرى به كشف آنها نائل آمد. به تعبير آكويناس وحى واجب است; زيرا برخى از مهمترين حقايق الهيات را تنها با وحى مىتوان دريافت. عقل مىتواند وجود خدا را برهانى كند، اما به گفته او تثليث و تجسد را نمىتوان عقلى و برهانى ساخت. علاوهبر آن همه مردم فيلسوف نيستند. آنان معمولا مايلند به شيوههاى آسان و راحتبه امور دينى دستيابند. حال جاى اين پرسش وجود دارد كه مقصود از وحى چيست؟
در فرهنگ دينى غرب لااقل دو ديدگاه نسبتبه وحى وجود دارد:
الف) اين طرز نگرش كلاسيك كه از نظر زمانى پيشينه بيشترى دارد، معتقد استخداوند يك سلسله گزارههاى خطاناپذير را كه از راه عقل طبيعى نمىتوان بدان دستيافت، به بشر القا كرده است. اين گزارههاى صادق و حقيقى، محتواى وحى الهى را تشكيل مىدهند.
اين ديدگاه كه در قرون وسطى غالب بود و از سوى برخى نحلههاى كاتوليك رومى و پروتستانهاى محافظهكار حمايت مىشد، «تلقى شناختارى و زبانى از وحى» نام گرفت. بر اين اساس وحى، مجموعهاى از حقايق و آموزههاى معرفتى است كه بهصورت احكام و قضايا از ناحيه خداوند به پيامبر وحى شده است. مراد اين است كه خداوند مجموعهاى از گزارهاى خطاناپذير را در فرآيند يك ارتباط ويژه، به آن پيامبر ياد داده است. بنابراين در اين منظر، وحى خبررسانى است. به گفته دائرةالمعارف كاتوليك «وحى را مىتوان بهعنوان انتقال برخى حقايق از جانب خداوند به موجودات عاقل از طريق وسايطى كه وراى جريان معمول طبيعت است، تعريف نمود. (19)
وحى در اين مقام، آموزهاى الهى است و در اين تلقى به گفته ماوردس از مدل مبتنى بر گفت و شنود پيروى مىكند. در اين الگو تلقى آن است كه خدا خويشتن و دانستههايش را از طريق سخن گفتن با ما، درستبه همانگونه كه ما با يكديگر سخن مىگوييم، آشكار و اعلان كرده است.
برداشت گزارهاى و شناختارى از وحى، يك سلسله پيامدها و لوازمى را به دنبال دارد كه اشارهاى گذرا به آنها خالى از فايده نيست:
بنابراين اساس ايمان پذيرش بىچون و چراى يك سلسله گزارههاى خطاناپذير است كه از حضرت الهى براى بشر ارسال شده است. به عبارت ديگر تلقى گزارهاى از ايمان، نتيجه و حاصل برداشت گزارهاى از وحى است.
كتاب مقدس در اين نگرش، منبعى حاوى مجموعهاى از دانشها و گزارههاى صادق دينى و الهى است كه از زمان پيامبران، اعلام، حجت و ضبط گرديده است. شوراى نخست واتيكان اعتقاد كاتوليكهاى عصر جديد درباره كتاب مقدس را اينگونه بيان نمود: «... اين كتابها چون با الهام از روحالقدس نگاشته شدهاند مىتوان گفت نويسنده آنها خداوند است» . (20)
كتاب مقدس (عهدين) بدين معنا تنها در دست كليسا قرار داشت و كليسا تنها مرجع بىشائبه تفسير كتاب مقدس اعلام شده بود. براثر بروز مشكلاتى، خصوصا در زمينه ارتباط محتواى كتاب مقدس با عقل و علم، تدريجا كليسا در مساله تاويل معانى مجازى و سطوح و بطون داشتن كتاب مقدس انعطافپذيرى بيشترى از خود نشان داد.
تاثير ديگرى كه تلقى زبانى از وحى بر جاى نهاد، تمايز قطعى ميان الهيات طبيعى و الهيات وحيانى است. عقيده بر آن بود كه الهيات طبيعى شامل همه حقايق كلامى كه عقل بشر توان تحصيل آن را دارد مىشود. از سوى ديگر چنين پنداشته مىشد كه الهيات وحيانى، شامل تمام حقايق ديگرى است كه عقل به آنها دسترسى نداشته و تنها خداوند است كه آنها را براى ما آشكار كرده است.
وحى بهعنوان آموزهاى الهى، نقدهايى را برانگيخت در اين معنا توسل به مرجعيت مطلق گزارههاى وحيانى در غرب نوعى توهين به عقل تلقى شد. برخى استدلال كردند كه وحى الهى تا حدى مخل استقلال و خودمختارى انسان مىباشد و اگر قرار استحقايق از طريق وحى به انسان رسانده شود، ديگر چه نيازى است كه بشر نيروى تفكر خود را بهكار اندازد؟ اين مساله خصوصا در قرن هيجدهم كه دوره شكوفايى عقل و عصر روشنگرى است، صورت جدى به خود گرفت.
عنوان كتاب كانت «دين تنها در محدوده عقل» مبين اين نگرش است كه توصيف وحى بهعنوان مجموعهاى از حقايق خطاناپذير و پرسشگريز كه از سوى خداوند نازل شده است، از سوى فلسفه و خصوصا از جانب علم جديد، مورد سختترين حملهها قرار گرفت. كانت نوشت: «متاله اهل خدا معتقد است كه خدا وجود دارد; زيرا كه او در كتاب مقدس سخن گفته است... ولى اثبات اين نكته كه خداوند به واقع در كتاب مقدس سخن گفته استبراى او در مقام متاله اهل كتاب نه ممكن است، و نه جايز. اين پرسشى است تاريخى.» !
اين انتقادها البته پاسخهايى هم دريافت كرد، (21) ولى چندان مؤثر نيفتاد و عواملى از جمله رشد گسترده علم و اومانيسم، سبب شد تا تلقى ديگرى از وحى، ذهنها را درنوردد.
ب) ديدگاه كاملا متفاوتى از وحى وجود دارد. اين طرز تلقى كه هماكنون در غرب اعتبار بيشترى يافته است، مىگويد وحى از سنخ دانش و معرفت و گزاره نيست كه به پيامبران القاء شود; بلكه نوعى انكشاف خويشتن خداوند است: خداوند گزاره وحى نمىكند، بلكه خودش را وحى مىكند. وحى در وقايع اصيل و تاريخى براى انسان رخ داده و نوعى دخالتخداوند بوده است. اين وقايع نمودار تجربه انسان از خداوند در لحظات مهم تاريخ او است و در عين حال عمل خداوند را در انكشاف خويش براى انسان و برداشتن قدم اول را از سوى او بازمىنمايد. بنابراين تجربه انسانى و انكشاف الهى دو جنبه از يك واقعيت وحيانىاند.
در اين ديدگاه خداوند بر آن نبود كه يك كتاب معصوم از خطا و ريب فرو فرستد، بلكه مىخواست وقايعى را در حيات افراد و جوامع به منصه ظهور درآورد. اگر وحى به معناى انكشاف خداوند است، او را فقط بهعنوان خداوند در زمان حال مىتوان شناخت.
وحى در فعل كنونى خداوند و تجربه كنونى ما، تحقق مىيابد كه از آن در لسان شرع به «پيامآورى روحالقدس» تعبير مىكنند. انسان در مواجهه با مسيح، فقط يك مشت اطلاعات بهدست نمىآورد، بلكه مهر، اهتدا و آشتى را از او مىپذيرد. برونر مىنويسد «گذر از ايمان ناظر به بعد مواجهه قلبى، به ساحت تعاليم عملى صرف، تراژدى بزرگ در تاريخ مسيحيت است» . (22)
وحى به انسان كمك مىكند تا زندگى امروزش را بشناسد و او را در شناختن خويش و آنچه بر او گذشته است، يارى مىرساند. به تعبير ماوردس مدل وحى در اين تلقى مدل مبتنى بر تجلى است; به اعتقاد او كليد فهم اين مدل آن است كه ميان ادعاى اينكه چيزى به فلان نحو است و آشكار كردن اين كه چيزى به فلان نحو است، تمايز قائل شويم. اگر اين تمايز را بر وحى تطبيق كنيم، خواهيم ديد اگر خدا ادعا كند كه وجود دارد و اگر وجود خود را بر ما متجلى سازد و ما او را تجربه كنيم، بسيار متفاوت است. وحى ادعاى وجود خدا نيستبلكه تجلى و حضور او در تجربه عرفانى و دينى بشر است.
اين تلقى از وحى هم پيامدها و لوازمى را برانگيخت:
ايمان، اعتماد و تعبد است. ايمان سرسپردگى به حقيقت و نوعى درگيرى شخصى است. در اين اعتقاد، ايمان معرفت نيست. شناخت گزارههايى كه در كتاب مقدس آمده است، نيست; باور اينكه خدا وجود دارد نيست، بلكه باور به خدايى است كه خود را نپوشاند. اين رويكرد كه در آن معرفت جايى ندارد، با شكاكيت قابل جمع است.
اين بينش، برداشتى متفاوت از الهيات ارائه مىدهد. در اين تفكر هم الهيات طبيعى كه مجموعهاى از مساعى انسانى براى متعلق ايمان است، نفى مىشود، و هم الهيات نقلى كه مجموعهاى از احكام و گزارههاى كلامى است. اين دو الهيات با انكشاف و حضور خداوند در تاريخ بشر، منافات دارند; زيرا ايمان در اين نگرش، دگرگون شدن انسان و نوعى درگيرى تجربى شخص است. اگر كسى توانستحضور خدا را در حوادث تاريخى جهان مشاهده كند و عوامل ديگر او را از شهود باز نداشت، به راستى ايمان دارد.
نتيجه ديگر ديدگاه غيرزبانى وحى اين است كه چون وحى نوعى تجربه درونى است و تجربه از ديدگاه برخى دانشمندان غربى، هميشه با تعبير همراه است، هيچ وحى تعبير ناشدهاى وجود ندارد. از خصايص مهم اين طرز تلقى آن است كه وحى تجربه عريان نيست. حتى وقايع خطير تاريخى گذشته، نمىتواند از تعبير انسانى گذشته و حال تفكيك شود. در اينجا نيز سهم داننده و فاعل شناسايى را نمىتوان ناديده گرفت. بنابر اين عقلهها و انتظارات او در تفسير و تعبير وحى بس مؤثر است. وحى به مثابه انكشاف نفس خدا و بهعنوان يك واقعه تاريخى، بهصورت تمام عيار مورد تفسير قرار مىگيرد.
دو) دين در غرب حداقل دو طرز تلقى نسبتبه دين وجود دارد:
الف) دين مجموعهاى از گزارههاست. اين ديدگاه، دين را با مجموعه اعتقادات، خاصه اعتقاد به موجود متعال و فوق طبيعى همسنگ نهاده است. دين عطيهاى الهى است كه از بيرون به انسان تفضل شده و حتى ممكن است عليه او برخيزد. دين موهبتى از جانب روح الهى است.
در اين ديدگاه انسان دين را مىپذيرد و نقش او تنها تسليم و رضا در مقابل اراده و خواست الهى است. هربرت اسپنسر در تعريف دين مىگويد: «دين اعتراف به اين حقيقت است كه كليه موجودات، تجليات نيرويى هستند كه فراتر از علم و معرفتباشد» . (23)
فرهنگ مختصر آكسفورد در بيان ماهيت دين مىنويسد: «دين، شناختيك موجود فوق بشرى است كه داراى قدرت مطلقه است و خصوصا باور داشتن خدا يا خدايان مشخص كه شايسته اطاعت و پرستشند» . (24)
تعاريف پيشين كه به آنها تعاريف عقلگرايانه اطلاق مىشود، نگاه خود را تنها به بعد معرفتى و اعتقادى دين دوختهاند.
ب) در اواخر قرن هيجدهم، بعد از انتقادات زيادى كه به رويكرد گزارهاى به دين شد، فلاسفه دين بهجاى تاكيد بر ديدگاه معرفتى، نگرش شهودى و عاطفى به دين را وجهه همت و نظر خود قرار دادند. از آن پس انديشمندان از تعاريف نظرى و اعتقادى گريختند و عوامل تجربى، عاطفى، شهودى و حتى اخلاقى را در دين، مهم و عمده به حساب آوردند.
شلايرماخر «دين را احساس اتكاى مطلق» مىداند. (25) تعريف و قرائت ديگرى از دين همين آهنگ را مىنوازد. ماتيو ارنولد نوشت: «دين همان اخلاق است كه احساس و عاطفه به آن تعالى و گرما و روشنى بخشيده است» . (26) همچنين ويليام جيمز پراگماتيست معروف گفت: «بنابر اين مذهب عبارت خواهد بود از تاثرات و احساسات و رويدادهايى كه براى هر انسانى در عالم تنهايى و دور از همه بستگىها براى او روى مىدهد. (27)
پل تيليش هم بعد از آن كه دين را عنصرى خلاق از روح بشر شناساند، تاكيد كرد كه: «دين همان احساس است و اين پايان سرگردانى دين است» . (28)
مساله تجربه دينى در جهان غرب رويكردهاى مختلفى يافته است. رويكرد معرفتشناختى اين سؤال را مطرح مىكند كه آيا مىتوان از تجربه دينى برهانى معتبر براى اثبات وجود خدا فراهم آورد. ويليام آلستون در اين زمينه نظريهپردازى كرده است. (29) از سوى ديگر گرايش غالب در رابطه با مساله ايمان كه به آن فيدئيزم اطلاق مىشود، اين است كه ايمان يك تجربه دينى، درونى و شخصى است. بر اين اساس ايمانگروانى چون ويتگنشتاين و كيركگارد رابطه مستقيم ميان ايمان و تجربه دينى برقرار كردهاند.
در زمينه مساله صدف و گوهر دين اين ديدگاه مطرح است كه تجربه دينى احوالات عرفانى، خلسههاى درونى گوهر دين است و از آنجا كه اديان در بعد عرفانى مشتركند، اين امر مىتواند منشاء وحدت و اشتراك اديان بوده، ما را سرانجام به پلوراليسم دينى منتهى گرداند.
چهارمين رويكرد تجربه دينى در رابطه با سنت هرمنوتيك شكل مىگيرد بهر تقدير، تجربهگرايى دينى بدليل گستره وسيع رهيافتها و رويكردها اهميتى دوچندان يافته است و شايسته تحقيقات بيشترى مىباشد.
بعد از آن كه پيشگفتههاى سابق را پيش رو قرار داديم و در آنها نيك درنگ و تامل نموديم نكاتى چند بدست مىآيد كه مىتوان آنها را بهعنوان نقدهايى نسبتبه تجربهگرايى دينى مطرح نمود.
الف) اگر با نگاه تاريخى به تجربهگرايى دينى بنگريم، خواهيم ديد كه خاستگاه و ريشه آن در نقادى كتاب مقدس، تعارض علم و دين و ضد عقلگرايى دوره رومانتيك قرار دارد. اما مبحث مكاشفات عرفانى و حالات روحانى كه در قرآن، اسلام، تاريخ و فرهنگ دينى ما جريان داشته است و دارد، روندى كاملا متفاوت و متمايز دارد. ريشه مساله مكاشفه به قرآن مىرسد و اين بحث همانند بيشتر مباحث ديگر در جهان اسلام از اين كتاب آسمانى شروع مىشود.
اگر به آيات قرآن كريم مراجع كنيم خواهيم ديد كه در اين كتاب آسمانى سخن از رؤيتخدا، لقاءالله و كشف شده است. از جمله آياتى كه با صراحت از رؤيتخدا در قيامتسخن مىگويد «وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظره» (قيامت/ 22 و 23) آن روز رخسار طايفهاى از شادى برافروخته و نورانى است و به چشم قلب جمال حق را مشاهده مىكنند (و در بهشت از ديدار دوست متنعمند) آنان كه با مشاهده خدا در قيامت تاكيد دارند، به اين آيه تمسك جسته و ديدن خدا در قيامت را با چشم، ممكن و جايز دانستهاند.
آيه ديگرى كه در اين زمينه مورد بحث قرار گرفته است، آيهاى است كه دال بر محجوب بودن كفار در قيامت است «كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون» (مطففين/ 15) چنين نيست كه مىپندارند بلكه آنها از معرفت پروردگارشان (در پرده جهل) محجوب و محرومند.
برخى چنين استدلال مىكردند كه اگر كفار در حجابند، پس مؤمنين و متقين محجوب نيستند و آن كه در حجاب نيست مىتواند خدا را ببيند. بر اين اساس رويتخدا در قيامت را مجاز مىدانستند.
آيات معراج نيز در اينجا قابل طرح است كه مىفرمايد: «ما كذب الفؤاد ما راى افتمارونه على ما يرى و لقد رآه نزلة اخرى» (نجم/ 11- 13) آنچه (در غيب عالم) ديد دلش هم حقيقتيافت و كذب و خيال نپنداشت، آيا كافران آنچه را رسول در شب معراج به چشم مشاهده كرد، انكار مىكنند؟ و يك بار ديگر هم او را (يعنى جبرئيل را) مشاهده كرد.
نكته مهم در آيات معراج اين است كه اگر پيامبر در معراج به رؤيتخدا نائل شده باشد، اين امر در دنيا تحقق يافته است. پس بهطور كلى مىتوان گفت كه رؤيتخدا در دنيا ممكن و مجاز است.
از جمله آياتى كه مىتوان براى مساله رؤيتخدا بدان استشهاد نمود، آيه ذر است. خداوند در عالم ذر به تمام بنىآدم بار داد و حقيقت آنها را - كه عين فقر است - به آنها نماياند. در اين لحظه از آنها سؤال كرد: «الستبربكم» (اعراف/ 172) آيا من پروردگار شما نيستم؟
تمام فرزندان آدم بىآن كه حتى يك نفر تخلف يا اشتباه كند، گفتند: «قالوا بلى شهدنا» (اعراف/ 172) بلى ما به خدايى تو گواهى مىدهيم.
همه به شهود خدا نائل شدند و او را ديدند. لذا همه بر اين امر كه او رب است اعتراف نمودند. اين آيه به وضوح مساله شهود حق را مطرح مىكند.
غير از پنج آيه مذكور، آيات ديگرى نيز در قرآن وجود دارد كه مىتواند به مساله رويتخدا ربط پيدا كند. از قبيل «و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين» (انعام/ 75) و همچنين ما به ابراهيم ملكوت و باطن آسمانها و زمين را ارائه داديم تا به مقام اهل يقين برسد.
بر اين دسته از آيات مىتوان آيات ديگرى را نيز افزود كه هرچند ارتباط مستقيمى با مساله رويتخدا ندارند، اما علوم و ادراكاتى را براى انسان مطرح مىكنند كه از سنخ علوم ظاهرى (چه حسى و چه عقلى) نيستند.
از قبيل: «كلا لو تعلمون علم اليقين، لترون الجحيم» (تكاثر/ 5 و 6) حقا اگر بهطور يقين مىدانستيد، البته دوزخ را مشاهده خواهيد كرد. «فكشفنا عنك عظائك فبصرك اليوم حديد» (/ 22) ما پرده از كارت برانداختيم و چشم بصيرتتبيناتر گرديد. البته مساله رؤيتحق و لقاء الله در روايات هم بطور گسترده مطرح شده است. (30) چنان كه بطور مبسوط ميان متكلمين و عرفا نيز مورد بحث قرار گرفته است. (31)
حاصل آن كه مساله رؤيت، القاء و مكاشفه، مولود و محصول قرآن كريم است، اما در جهان مسيحيتسر آغاز مساله تجربه دينى، نقادى كتاب مقدس است و طراحان تئورى تجربه دينى جهت مصونسازى كتاب مقدس از آسيبها و انتقادها، دستبه ارائه اين نظريه زدند. بنابراين مكاشفه رويكردى قرآنى و آسمانى دارد، اما تجربه دينى و عرفانى رويكردى انتقادى و زمينى. و اين نكته بسيار مهمى است كه در مباحث ديگر خود را بهگونههاى مختلف نشان مىدهد و نبايد از آن غافل شد.
ب) جريان تجربهگرايى دينى رويكردى ضد عقلگروانه است. شواهد متعددى اين امر را تاييد مىكند. به اعتقاد جيمز در مقابل عرفان، روش تعقلى و استدلالى مطرح است. (32) در روش تحقيق تعقلى اعم از فلسفى يا عملى، اصرار بر اين است كه اثبات هر چيز بايد براساس يك سلسله اصول مسلم، استدلال، استنتاج و قوانين منطقى باشد. اگر اين روش و اصول در موردى اعمال نگردد، آن مورد در دستگاه فلسفه يا علم جاى نخواهد داشت. جيمز معتقد است قسمتى از معارفى كه بشر در باطن خود و به روش عرفانى بهدست آورده است در سنجش با معارفى كه آدمى از طريق تعقل و استنتاج كسب نموده است، قابل قياس نيست. سهم روشهاى عقلانى با همه ارزشى كه دارند اين است كه تنها با سطح و روساخت زندگى انسان تماس دارند. اين بخش هرچند براساس موازين منطقى استوار شده و ترديدناپذير است، اگر با نتايجى كه انسان در قلب و وجدان خود يافته است، سنجيده شود، همچون شيرهاى برفى هستند كه از يك گرماى آفتاب از هم پاشيده مىشوند. (33)
شعور باطنى، وجدان درونى و بصيرت قلبى عميق و با نفوذند. «تمام اديانى كه مىخواهند هستى خدا را از نظام طبيعت دربياورند و در قرون گذشته اين اندازه پر زور مىنمودند، امروزه خاكخور كتابخانههاى دنياست... حقيقت اين است كه در قلمرو متافيزيك و مذهب، استدلال و تعقل در ما اثرى ندارند، مگر آن كه دلايل قلبى ما را به آن سوى رهبرى كنند» . (34)
ويليام جيمز جدا بر اين باور است كه اصولا مذهب يك امر باطنى و شخصى است، يك حالت روحانى است كه به قالب منطق و استدلال درنمىآيد. (35) وى سرچشمه زندگى مذهبى را حالات درونى و تجربههاى عرفانى مىداند.
جيمز تا حدى در اين مساله پيش مىرود كه اذعان مىكند «فرمولها و دستورالعملهاى فلسفى و خداشناسى مانند مطالب ترجمه شدهاى است كه اصل آن به زبان ديگرى باشد» . (36) بر اين اساس فلسفه دين «ترجمان احساسات دينى» است. لذا اصالت نخواهد داشت.
آنچه در جهان مذهب اصيل است، احساسات دينى است و بعد از آن كلام و فلسفه و خداشناسى سامان مىيابند. اگر مذهب در عمل احساسات پاك و عواطف روحانى و آرامش مطلوب را براى انسان به ارمغان نمىآورد، نمىتوان باور كرد كه آدمى مىتوانست تنها در اثر تعقل و تفكر اصول مذهب را به اثبات رساند.
ويليام جيمز حتى پا را از اين فراتر گذاشته و نمونههاى متعددى از ادله اثبات خدا را مطرح و نقدهاى هر يك را متذكر مىشود. در پايان به اين نتيجه مىرسد كه: «بنابراين، دلايل پيروان هدف نهايى را فقط مىتوان نتيجه تصورات و تخيلات دانست و اگر اين طور شد، ديگر اين دلايل نمىتواند براى ما، اعتقاد بهوجود يك خدايى را ايجاب نمايد. البته اگر ما بهوجود خداوند اعتقاد داشته باشيم، اين دلايل مىتوانند آن اعتقادات ما را محكم و پايدار سازند والا آنها به خودىخود نمىتوانند اعتقادى در ما ايجاد كنند. راجع به ساير دلايل هم مىتوان همينطور استدلال كرد. اين است آنچه فلسفه راجع به هستى و وجود خداوند مىگويد. حال اگر فلسفه نتواند هستى و خداوند را نشان دهد، آيا مىتواند صفات او را بيان كند؟» (37)
به هر تقدير نبايد ترديد روا داشت كه جريان تجربهگرايى دينى، رويكردى عقلستيز بوده، روشى ضد عقلگروانه است. و اين درحالى است كه قرآن بهگونههاى مختلف انسانها را دعوت به تفكر و تعقل مىكند و پرواضح است كه قرآن و اسلام دينى عقلانى و عقلگرا است و از اينرو است كه فلسفه در دامن آن روييد و تا اين حد و پايه رشد نمود.
ج) مىدانيم كه پيرس و جيمز از بنيانگذاران مكتب پراگماتيسم مىباشند. جيمز با اعتقاد به اصالت عمل، اين انديشه را به دين و مذهب هم تسرى داد. اگر بخواهيم در زمينه دين تصميم بگيريم، اين اصل را بايد مد نظر قرار داد و از ثمرات آن بهرهبردارى نمود. بهعنوان مثال اگر ما اصل مزبور را در مورد صفات الهى به كار ببريم و مباحث نظرى و قيل و قالهاى مدرسه را در اين زمينه مورد توجه قرار ندهيم، خواهيم ديد كه برخى صفات از صفات ديگر مهمترند و حتى از نظر منطقى مقدمتر. مثلا قائم به ذات بودن، بسيط بودن، بىنهايتبودن، غنى بودن، عاشق خود بودن و...، تاثير بسزايى در زندگى و نحوه رفتار انسان نخواهد داشت.
ويليام جيمز حتى به صراحت مىگويد: «من براى اين صفات نمىتوانم هيچگونه خصوصيت و جنبه مذهبى قائل شوم. مثلا اعتقاد به اين كه خداوند مركب نيست چه اثرى در كردار و رفتار من در زندگى خواهد داشت؟ ... آيا صفات و چگونگىهايى كه براى خداوند مىآورند [علم كلام] جز گرد آوردن يك مجموعه و كلكسيونى از جملات و كلمات پر زرق و برق و پر طمطراق كه در زندگى معمولى مردم كوچكترين اثر و ارتباطى ندارد چيز ديگرى خواهند بود» . (38)
به اعتقاد جيمز استدلالهاى فلسفى و ادله كلامى چيزى بيش از يك سلسله سخنپردازى، سنگاندازى، مطلقگويى و اصطلاحبافى، نيست از اينروست كه مىبينيم روح مذهب روز به روز ناتوانتر و بىجانتر مىگردد.
بهنظر مىرسد توجه به بعد عملى اديان، امر مطلوب و پسنديدهاى است و با اين نگاه هم مىتوان مذهب را مورد تحليل تاريخى قرار داد، اما اولا، نبايد نقش تلاشهاى فلسفى و تحليلهاى كلامى را ناديده گرفت. واقعيت آن است كه ايمان اگر بر اساس تعقل و بينشهاى صحيح دينى استوار نباشد همواره لغزنده و در معرض شك و ترديد خواهند بود. ثانيا، صفات متافيزيكى خداوند در زندگى انسان نقش آفرينند مثلا اگر ما او را صاحب قدرت مطلق دانستيم، در زندگى هميشه فتح و پيروزى را به جنود الهى و طرفداران حق خواهيم دانست. اگر ما او را واجد علم مطلق بدانيم، هيچ چيز را از محضر علم او پنهان نديده مراقب رفتار و كردار خويش خواهيم بود. اعتقاد به غناى او موجب تقويت توكل در انسان خواهد شد. به هر تقدير، نمىتوان از آثار عملى عقايد دين شانه خالى كرد و نيز نمىتوان اساس ديانت و مذهب را بر احساساتى كه هر لحظه در معرض گذر، تزلزل و ترديدند، قرار داد.
د) ظهور تجربه دينى در جهان غرب پس از ظهور علم جديد است. بعبارت ديگر تعارض علم و دين از عوامل مهم طرح مساله تجربه دينى بود، اما مساله در جهان اسلام بهگونهاى ديگر است. بدين معنا كه مساله رؤيت و مكاشفه در جهان اسلام از قرن سوم تا قرن ششم رخ داده است و اين قرون دقيقا مصادف و مقارن رشد و توسعه علم در سرزمينهاى اسلامى است.
به هر تقدير به اين نكته بايد توجه داشت و توجه داد كه مسائلى از قبيل تجربه دينى، اساسا مساله جهان اسلام نيست. ما البته خود مسالههايى داريم كه بايد با تمام دقت آنها را بدست آورد، تحليل كرد، و به انجام رساند. اصالت دادن به مسائل وارداتى گام در بيراهه گذاشتن است.
1) فعالى، محمدتقى، علوم پايه نظريه بداهت، صص 186- 193.
2) المنطق، ص 317; التحصيل، صص 96- 97; شرح المواقف، ج 2، ص 39; حكمة الاشراق، ص 31; الاشارات و التنبيهات، ج 1، ص 217; النجاة، ص 61; صدر، سيدمحمدباقر، الاسس المنطقيه للاستقراء، صص 146- 251.
3. Heard, G, C, Mystical and Etheical Experience (Mercer University Press, 1985), pp. 31-32.
4. Ibid. p. 32.
5. Davis, C. F. The Evidential Force of Religious Experience, pp. 19-22.
6) گيسلر، نورمن، فلسفه دين، ترجمه حميدرضا آيتاللهى، صص 22- 23.
7) كىير كگارد، سورن، ترس و لرز، ترجمه دكتر سيدمحسن فاطمى.
8) براون، كالين، فلسفه و ايمان مسيحى، ترجمه طاطهوس ميكائيليان، ص 107.
9) همان، ص 36.
10) همان، ص 41.
11) گاردر، يوستاين، دنياى سوفى، ترجمه كورش صفوى، صص 419- 440; هوردرى، ويليام، راهنماى الهيات پروتستان، ترجمه طاطهوس ميكائليان، ص 45.
12) هوردرن، ويليام، راهنمايى الهيات پروتستان، ترجمه طاطهوس ميكائليان، صص 36- 41.
13) هارتناك، يوستوس، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمه دكتر غلامعلى حداد عادل، صص 166- 181; هوردرن، ويليام، راهنماى الهيات پروتستان، ترجمه طاطهوس ميكائليان، صص 21- 22; اسكروتن، راجر، كانت، ترجمه على پايا، صص 161- 164; كاپلستون فردريك، تاريخ فلسفه، ترجمه اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، صص 286- 317; كورنر، اشتفان، فلسفه كانت، ترجمه عزتالله فولادوند، صص 245- 272.
14. Eliade, Mircea, (ed), The Encyclopedia of Religion, V. 12 Psychology and Crawley, Ernest, Psycology of Religion, Jame Heisig, pp. 56-66.
15. The Encyclopedia of Religion, ed: Mircea Eliade, V. 11, Phenomenology of Religion, Douglas Allen, pp. pp. 272-285.
16) فعالى، محمدتقى: درآمدى بر معرفتشناسى دينى و معاصر، فصل چهارم.
17) ر . ك: پترسون، مايكل و . . . ، عقل و اعتقاد دينى، ترجمه احمد نراقى و ابراهيم سلطانى، صص 23- 28.
18) مباحث مذكور در اين بخش برگرفته از اين منابع است:
هيك، جان: فلسفه دين، ترجمه بهرام راد، صص 119- 147; گالووى، آلن، پانن برگ: الهيات تاريخى، ترجمه مراد فرهادپور، صص 33- 45; پترسون، مايكل و . . . ، عقل و اعتقاد دينى، ترجمه احمد نراقى و ابراهيم سلطانى، صص 486- 492; باربور، ايان: علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهى، صص 267- 276; فعالى، محمدتقى: درآمدى بر معرفتشناسى دينى و معاصر، صص 350- 361.
19) هيك، جان، فلسفه دين، ترجمه بهرام راد، ص 119.
20) بهنقل از: گالووى، پانن برگ: الهيات تاريخى ترجمه مراد فرهادپور، ص 34.
21. Mavardes, G, I. Revelation in Religious Belief (Philadelphia: Temple Universtiy Prss, 1988) pp. 116, 125-126.
22) بابور، ايان، علم و دين، ص 269.
Brunner, E. The Christian Doctrine of God (London: LutteworthPress, 1949) p. 19.
23) هيك، جان، فلسفه دين، ترجمه بهرام راد، ص 23; فعالى، محمدتقى، درآمدى بر معرفتشناسى دينى و معاصر، صص 259- 264.
24) همان، ص 22.
25) همان، ص 24.
26) همان.
27) جيمز، ويليام، دين و روان، ترجمه مهدى قائنى، ص 6.
28) تيليش، پل، الهيات فرهنگ، ترجمه مراد فرهادپور و فضل الله پاكزاد، ص 15، تيليش، پل، شجاعتبودن، ترجمه مراد فرهادپور، صص 110- 117.
29. Alston, W. The Perception of God, Topicsin Philosophy 16, No. 2 (Full, 1988).
30) سنن الترمذى، تحقيق احمد محمد شاكر، ج 4، ص 687; ابن اثير: نهايه ج 3، ص 101; توحيد صدوق، ص 99.
31) براى تفصيل بيشتر ر . ك: فعالى، محمدتقى، تجربه دينى و مكاشفه عرفانى، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، 1379، فصل اول و دوم.
32) جيمز، ويليام، دين و روان، ص 55.
33) همان، ص 56.
34) همان.
35) همان، ص 121.
36) همان، ص 122.
37) همان، صص 130- 131.
38) همان، ص 137.